شایناشاینا، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره
شمیمشمیم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

عشق مامان و بابا

حمام رفتن

همیشه می ترسیدم از حمام بدت بیاد. اما خداروشکر نمیترسی که هیچ حمام رو خیلی هم دوست داری. هر سری برات یک اسباب بازی جدید میذارم تو حمام که برات تکراری نباشه و باهش سرگرم بشی نفس مامانی ...
31 ارديبهشت 1390

عشق تلفن

راستی مامان جونم برات نگفتم  شما عشق تلفنی. هر وقت تلفن زنگ میخوره شما میای پای تلفن و نمیذاری من صحبت کنم همش گوشی رو از دستم میگیری وسیم تلفن رو تا هر جا میتونی می بری ... خلاصه اسباب بازیت شده تلفن.
31 ارديبهشت 1390

کتاب خوندن

دیروز جمعه رفتیم نوفرست. چند تا کتاب اونجا بود مال بچه ها. دخترک ناز من رفت جای کتابا. اینقد کتابا رو ورق زد. وم طالعه کرد که خدا میدونه انقد جالب بود که برای چنددقیقه ای با کتابا سرگرم شده بودی. ومنم داشتم نگات میکردم و لذت میبردم. از صمیم دل برات  دعا کردم انشا... بزرگ شدی تو درس خوندنت موفق باشی. و دانش آموز و دانشجوی خوبی باشی. حتماً همینطوره ...
31 ارديبهشت 1390

تلاش برای حرف زدن

این روزا جیگر من تلاش میکنه حرف بزنه. همش یک چیزایی میگه برای خودش و مستقیم زل میزنه تو چشام . منم لذت می برم از این حرف زدنش. هرچند کاملا متوجه نمیشم چی میگه ولی خب جذابه. چون دوس داره حرف بزنه. جیگرررررررررررررررررررررررررررر مامان. نفسسسسسسسسس مامان. ...
31 ارديبهشت 1390

سردرد و سرگیجه مامان

دیروز اینقدر سردردو سرگیجه داشتم که ٢ ساعت از اداره پاس گرفتم و رفتم خونه تا استراحت کنم. ساعت ٢:٣٠ که بابایی از اداره اومد خونه عزیزجون. رفتیم خونمون. قرار بود بابا با باباجون برن نوفرست. برا همین بابایی تا نهار خورد ساعت٣ بود که رفت دنبال باباجون برن نوفرست. من هم گفتم سفره رو جمع کنم وظرفا رو بشورم و تو رو بخوابونم و خودم هم یک کم استراحت کنم. ولی ... تو نخوابیدی که هیچ، نذاشتی من بخوابم و نذاشتی به کارام برسم همش دنبالم میامدی که منو بغل کن. منم که سرگیجه شدید داشتم نمیتونستم بغلت کنم. خلاصه اینکه تا ساعت ٨ شب که بابایی امد وقتی گفتم شاینا نذاشته من استراحت کنم کلی هم ناراحت شد هم خود بابا و هم باباجونت. گفتن چرا شاینا رو ندادی باباش بی...
26 ارديبهشت 1390

در خواب بابا رو صدا زدن

امروز صبح که میخواستم برم اداره اومدم که حاضرت کنم دیدی خوابی ولی تو خواب داری بابایی تو صدا میزنی. دختر قشنگم نمیدونی چقدر ناز و ملوس بودی وقتی تو خواب بابا رو صدا کردی. اینقد که ذوق زده شدم بدو رفتم و باباتو صدا کنم بیاد ببینه که داری صداش میکنی اما وقتی بابایی اومد دیگه صداش نکردی. ناززززززززززززززززززززززززز گل مامان خیلی خیلی دوست دارم وخیلی خیلی از خدا سپاسگزارم.
25 ارديبهشت 1390

پنجمین دندون

پنجمین دندونت بالاخره با کلی اذیت و نق نق کردنات دراومد. از پایین سمت چپ کنار 2 تا دندون پیشین. فقط نمیدونم چرا تو جیگری وقتی دندون درمیاری سریع پات میسوزه. جیگر من کباب میشه وقتی می بینم پات اونجوری سوخته. هیچکاری هم از دستم برنمیاد. جز اینکه برات دعا کنم زودتر خوب بشه. این یکی دندون هم مبارکت باشه.
24 ارديبهشت 1390

بازی خیلی قشنگ

دیشب برای اولین بار با بازی خیلی ساده و الکی، کلی از کنار تو بودن لذت بردم. بابایی با عمو تقی رفته بود بیرون.من همونجوری که نشسته بودم الکی خودمو به خواب زده بودم و تو دستتو میزدی به کنار میز مبل و صدا میداد من یکهو از جا می پریدم و تو غش غش از ته دل میخندیدی. چند بار این کارو تکرار کردی ومن باز یکهو از جام می پریدم و تو از اینکه منو از خواب بیدارمیکردی غش غش میخندیدی. قربون اون خنده های نازت برم. الهی که همه نی نی ها همیشه شاد باشن و بخندن.
21 ارديبهشت 1390